بی وفایی و ناسپاسی

ساخت وبلاگ

اینجامیان آدم ها فاصله بیدادمیکند، گریه که میکنی صدایت رافقط همان دیواری میشنودکه به آن تکیه داده ای.....فریادهم که بکشی درصدای جیرجیرک های شهرگم میشود.....وراهی نیست جزاینکه سکوت کنی وبغض هایت رابرای همیشه درگلویت به خاک بسپاری....اینجاهمه ناشنوامیشوندوقتی که فقط کمی دلت گرفته باشد....

بی وفایی و ناسپاسی...
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 104 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 11:39

عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت؛ دل‌، همزبانی از غم تو خوب‌تر نداشتاین درد جانگداز زمن روی برنتافت، وین رنج دلنواز زمن دست برنداشتتنها و نامراد در این سال‌های سخت، من بودم و نوای دل بینوای مندردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق، دیر آشنا دل تو‌، نشد آشنای مناز یاد تو کجا بگریزم که بی‌گمان، تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنمبا چشم دل به چهرهٔ خود می‌کنم نگاه، کاین صورت مجسم، رنج است یا منم‌؟امروز این تویی که به یاد گذشته‌ها، در چشم رنجدیدهٔ من می‌کنی نگاهچشم گناهکار تو گوید که «آن زمان، نشناختم صفای تو را» آه ازین گناه‌!امروز این منم که پریشان و دردمند، می ‌سوزم و ز عهد کهن یاد می‌ کنمفرسوده شانه‌های پر از داغ و درد را، نالان ز بار عشق تو آزاد می‌ کنمگاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه‌ای، بنگر که غم به وادی مرگم کشانده استتنها مرا به «تشنه طوفان» من مبین، ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده استگفتم‌: به سرنوشت بیندیش و آسمان، گفتی‌: غمین مباش که آن کور و این کر است!دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور، صدها هزار مرتبه از ما قوی‌تر است‌؟ بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 11:39

برگ ها از شاخه می افتاد،من ، تنهایِ تنها، راه می رفتمدر کنارِ برکه ای،پوشیده ازباران برگشاید این افسوس را، با باد می گفتم:ــ آه، این آینه رااین برگ های خشک، پوشانده است.آن صفا،آن روشناییدر غبار تیرگی مانده ستتاکجا مهرِ بهاران،پرده از رخسار این آیینه برداردچهرهء او را به دست نور بسپارد...*روزهای زندگیمثل برگ از شاخه می افتاد و من،همچنان تنهایِ تنها، راه می رفتم.یادها، غم های سنگینچهرهء آیینه ی دل را کدر می کرد.شاید این فریاد را با خویش می گفتم:ــ باید این آیینه را از ظلم این ظلمت،رهایی داد.چهرهء او را به لبخندِ امیدی تازهاز نو روشنایی داد.عشق باید پرده از رخسار این آیینه برداردچهره ی او را به دست نور بسپارد. بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 11:39

۱۷ سالم بود . تا این سن جرات حرف زدن و هم صحبت شدن با هیچ دختری رو نداشتم ، بحث ترس از اونا نبود بحث خجالت کشیدن و یه جورایی معذب بودن بود . تو مهمونی هایی که دخترا بودن کلا یا سرم پایین بود یا اصلا نمیرفتم . کلا بگم تا ۱۷ سالگی دختر ندیده بودم . و اصلا نه همبازیشون شده بودم و نه از روحیات و خواسته هاشون با خبر بودم. یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم و خیلی هم سرحال بودم ، دیدم جلوم یه دختر داره راه میره و دوتا پسر پشت سرشن و هی دارن قربون صدقه ش میرن . یه لحظه ناراحت شدم و از ذلیل بودن پسرا حالم بد شد ولی بعد چند دقیقه از حرفایی که پسرا میزدن خندم میگرفت . وقتی یکی از پسرا بهش گفت آیا بابات نیمخواد منو ببینه ؟ آیا داماد خوش تیپ لازم ندارن واسه روز مبادا ؟ من بشدت خنده م گرفت و یهو دختره برگشت و توقف کرد یکی از پسرا ترسید و اومد عقب و پای من رو له کرد . چشمم تو صورت دختره بود . منم ترسیدم زیاد . دختره برگشت و به پسرا گفت چرا !!! بابام خیلی دوست داره ببیندت صبر کن بهش زنگ بزنم ببین چطور میخوادت … دید که من زیاد ترسیدم بهم گفت شمام با اینایی ؟؟؟ به تته پته افتادم و گفتم نه بخداااااا. تا شب قیافه دختره تو ذهنم بود . صبح که بیدار شدم اولین موضوعی که بهش فکر کردم همون دختره بود . یعنی کل فکر و ذکرم شده بود اینکه آیا ضایع شدم جلوش ؟ آیا سوتی دادم ؟چرا من مثه اون پسرا نمیتونم با دخترا بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 101 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1396 ساعت: 4:27

اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ، خانم معلم مان می گفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟ آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی، فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم ، خانوم ما نمیدانیم چطور و از کجا فرض بگیریم.خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود ، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت ، سفید و بور بود و مهربان ، جوری مقنعه میگذاشت که همیشه چند تار مویش بیرون میریخت ،انگار که میدانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه میدهد.خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمیگیرند ، فرض گرفتن یعنی خیال کردن ،یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش ، مثل همین سیب،فرض یعنی این ، یعنی خیال کنی که سیب داری ، هرچند که سیبی اینجا نیست.حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است.وقتی میخواهم بروم خرید فرض میکنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات.وقتی فیلم میبینم فرض میکنم تو همینجایی و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت ، دلت میخواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه میشود.فرض میکنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پ بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 81 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1396 ساعت: 4:27

شب سردی بود ….پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشتو انعام میگرفت …پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیدهداخ بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 106 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 17:26

بـــرای تنـــوع هـــم کـــه شـــده . . .  یــه بــار ” آدم ” بـــاش . . . **************   جدایی از تو آنقدرها هم تلخ نبود !   گــَس بود !   باید صــبر کرد تا مزه اش از دهن برود . . .   *************   آهای دوست من ؛   سگ ولگرد , هر عابری را چند قدم بدرقه می کند…! *************   ﺍﮔـﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻴﮑﻨﻢ بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 90 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 17:26

هی بگذﺍﺭ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ. ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ – ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ – ﻏﺼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ. ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳ بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 89 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 17:26

مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد:.ـ با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سا بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 95 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 17:26

دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردن بند را برای خواهر بزرگم می خواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی کنید؟»صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟».دختر بی وفایی و ناسپاسی...ادامه مطلب
ما را در سایت بی وفایی و ناسپاسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeed69 بازدید : 97 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 17:26